در مورد مساله دشمن دو نوع تفکر وجود دارد.
تفکر اول که شاید علنی ترین نمادش بوش رییس جمهور سابق آمریکا باشد،حیاتش را در وجود دشمن می بیند.اگر دشمن وجود نداشته باشد،ایجادش می کند.اگر وجود داشته باشد،زیادش می کند،بزرگش می کند،بهش پرو بال می دهد.علت مشخصی هم دارد.به دنبال منافعش هست.از طرفی آدم ضعیفی است.توانایی و قابلیت لازم را ندارد.(به طور مثال خیلی ها معتقدند بی تدبیری ایشان ،موجب شد که بحران اقتصاد جهانی هم زودتر شروع شود و هم عمیق تر گردد.)اگر همین طوری در صلح و صفا بخواهد کار کند،هر روز ،گند بالا می آورد.خطا پشت خطا. یک سال نشده مردم پشیمان می شوند.نه تنها به شعارهایش عمل نمی کند،که کارهای خوب قبلی ها را هم خراب می کند.می آید چشمش را درست کند، می زند ابرویش را هم کج می کند.پس نیاز به یک دشمن دارد.هر چقدر این دشمن قوی تر جلوه کند،حواس ها بیشتر از سمت آقای دشمن تراش ،به دسمت دشمن فرضی پرت می شود.
مثلا صدام حسین را در نظر بگیرید؛یک دیکتاتور بی قلب هوسران.هم مردم کشورش از دستش ناراضی اند،هم همسایه هایش و هم تصویر نامطلوبی در دنیا دارد.حالا شما بیایید بگویید این آدم تا چند ماه دیگر به بمب اتم می رسد.چه می شود؟حتی آن آمریکایی که کیلومترها فاصله دارد هم می ترسد.یک جوری همه می گویند بگیریدش.آدم مستی را می ماند که پشت فرمان تریلی نشسته.
این جاست که آقای بوش در نقش یک منجی ظاهر می شود.هم حواس ها را پرت کرده، هم همه می گویند خدا خیرش بدهد، هم کلی پول نفت به جیب زده، شرکت هایش نانشان در روغن افتاده ،سلاح های جنگی جدیدش را آزمایش کرده ، ارتش اش را در یک جنگ واقعی آزموده، موقعیت ژئوپولتیک خوبی فراهم کرده، به جای حکوت دیکتاتوری دموکراسی آورده و....
بعد هم کاشف به عمل می آید که به بمب اتم رسیدن صدام را بزرگنمایی کردند. تا مردم به خودشان بیایند و سایز کلاهی که بر سرشان رفته را بسنجند، هشت سال ریاست جمهوری تمام شده و با افتخار از کاخ سفید به مزرعه شخصی اش رفته.اگر چه داشت روز به روز منفورتر می شد ،اما مردم قطعا چند سال بگذرد فراموش می کنند و همین بوش می شود وسیله ای برای تبلیغ کاندید حزب جمهوری خواه.
تفکر دوم روشش کاملا معکوس است.که به نظر مهمترین نمادش اسلام است.شعارش این است که باید حتی الامکان ،دشمن را دوست کرد.البته نه هر دشمنی را .آنکه به هیچ صراطی مستقیم نیست و عامدانه دشمنی می کند نه.بلکه خیلی ها که از روی جهل و کمی اطلاعات و ... فکر می کنند دشمن هستند.چه برسد به آنکه کسی را که می گوید دوست است را دشمن خطاب کند.علت اش هم مشخص است.چون بر خلاف قبلی هم توانایی اش را د ارد و هم جنبه اش را . روش اش را، هم در سیره پیامبر اکرم می بینیم ،هم امیرالمونین ،هم امام حسن(ع) و....داستان آن مرد شامی با امام مجتبی قصه هزار و یک شب نیست. یا مثلا بگویی از مظلومیت آقا بود. یا می خواست زبانم لال، ننه من غریبم بازی در بیاورد. این روش این بزرگواران بود.فردایش هم امام سجاد(ع) در شام همان کار را کرد.
در ماجرای کربلایش هم که یک عده مدام شرایط امروز را با آن مقایسه می کنند هم ببینید.چقدر خطبه خواند. نصیحت کرد. لباس پیغمبر پوشید. بچه شش ماهه دستش گرفت. چرا؟ برای اینکه دشمن را دوست کند. متوجه خطایش بکند. بگوید باور کن من صلاح تو را می خواهم. می خواهم به سمت خوبی ببرم.
نمی خواهی بیایی؟ نیا. ولی با من نجنگ. می خواهی بجنگی؟ بجنگ. ولی یک جنگ منصفانه و مردانه.آب نرساندن و اعمال وحشیانه کردن نه تنها اسلامی نیست، که انسانی هم نیست.
بعد هم برخی نقل کردند که آن حرف ها را دم آخر به شمر زد.که بیا برگرد.
حالا شما بیایید امروز ما را مقایسه کنید با این دو تفکر.ببینید که به کدام نزدیک تر است.
به حسین(علیه السلام)، یا بوش(علیه اللعنه)