مکانی که من در شب قدر به آنجا می روم، مسجد جامع تهران است.در سال های کودکی، کوچکترین شبستان این مسجد محل برگزاری مراسم بود.و بعد آنقدر گسترش یافت که 5 شبستان دیگر به همراه حیاط و همه کوچه ها و راسته های بازار مملو از جمعیت می شود.
آن اوایل کل مراسم به یک ساعت و نیم هم نمی کشید و من و خانواده با فراغ بال و بدون استرس به آنجا می رفتیم و بچه ها در حیاط مسجد بازی می کردند ،اما الان مراسم رسمی در حدود 4 ساعت شده و غیر رسمی اش را هم خدا می داند.هر شب به دنبال جای پارک و بعد پیدا کردن جای مناسبی برای نشستن و مدام «ببخشید ببخشید گفتن» هستم.
با وجود افزایش کمیت زمان و جمعیت مراسم ، کیفیت سخنان و برنامه در همان وضع هست و البته به همراه شلوغی، خستگی و حتی دیر رسیدن به سحری.بعد از مراسم هم شهر و آن منطقه تبدیل به لیان شانپو می شود و انگار نه انگار این جماعت همان جوشن و افتتاح خوانده ها و قرآن بر سر گرفته ها و استغفار گویندگان هستند.
تا آنجا که می شود ماشین ها خلاف می روند و به هم راه نمی دهند و عجله می کنند تا به سحری شان برسند.البته برای کسی که 4 ساعت ممتد نشسته باشد و دعا و نیایش کرده باشد در حالی که در کل سال فقط محدود به همین سه شب باشد، این خستگی و کلافگی و حرص شکم شاید طبیعی باشد.
این افراط در برگزاری مراسم ها و تبلیغ بیشتر و بیشتر آنها از سوی صدا و سیما به نحوی که هر کانال دارد برنامه زنده احیا پخش می کند گاهی خدای نکرده جز خستگی و عصبانیت ره توشه قابل عرضی نخواهد داشت و مگر خدا میزان دعا را با ترازو وزن می کند و هرکس در شب قدر دعای بیشتری خوانده باشد و بیشتر در مسجد معتکف شود ولی تغییری در اعمال و رفتارش به وجود نیاید ،نزد خدا مقرب تر خواهد بود؟
دلم برای آن شبستان کذا و آن جمعیت اندک و آن برنامه مختصر و بدون تکلف و خستگی و هیاهوی بچه ها در حیاط مسجد تنگ شده است.برنامه ای که بعدش مردم با هم مهربان تر بودند و انقدر جوش نمی زدند که به سحری شان برسند.