برای آنهایی که در شهرهای بزرگ زندگی می کنند مساله ترافیک تبدیل به اتفاقی روزمره شده است.حتما در طول مسیر کار و منزل، با تقاطع ها و خیابان هایی مواجه شده اید که بار ترافیکی بالایی دارند و معمولا هم انتقاد کرده اید که چرا فکری به حال این ترافیک و رفع آن نمی شود.اما اگر مسئولان شهری به مانند شما به فکر بیافتند و مشکل ترافیک آن تقاطع و خیابان را با ساخت پل و تقاطع غیرهم سطح حل کنند ایا مشکل ترافیک منطقه شما حل خواهد شد یا بار ترافیکی به چند خیابان و تقاطع آن طرف تر کشیده می شود و این رشته سر دراز خواهد داشت؟
در حقیقت نصب پل به مانند مسکنی عمل می کند که وظیفه اش تنها انتقال درد از نقطه ای به نقطه دیگر است و الا توانایی درمان درد را ندارد.
متاسفانه آنچه در سطح کلان مدیریت در دولت و حتی شهرداری تهران مشاهده می کنیم از همین نبود نگاه سیستمی نشات گرفته است.
در نگاه موضعی شما فقط به درمان یک مشکل توجه کرده و تمام هزینه و زمان تان را به آن اختصاص می دهید در صورتی که این بدن اجتماع نیازهای دیگری هم دارد و چه بسا حل یک مشکل بدون در نظر گرفتن سایر موارد حتی مشکل زا هم بشود.
بگذارید دو مثال بزنم.
همین چند روز پیش روزنامه همشهری تیتری زد که سرانه فضای سبز تهرانیها با احداث پارک ولایت به استاندارد جهانی رسید.خوب سوال اصلی این است که دیگر در چه مواردی از مدیریت شهری ما به استاندارد جهانی رسیده ایم؟
اینکه یک پادگان عظیم در تهران را کاملا تبدیل به پارک کنیم و به فضاهای فرهنگی، ورزشی، اجتماعی و دیگر متغیرهای محیطی و انسانی بی توجه باشیم و حد آنها در درجه پایینی باشد کافی است؟
مثلا مساله توزیع مواد مخدر که پایگاه اصلی اش برای مشتریان رده آخر پارک ها هست، با این گسترش یک باره ، به معضلی جدی تر نبدیل نمی شود؟
یا ماجرای مسکن که دولت محترم از حل شدن آن تا سال 92 خبر می دهد.ایا مردم الان فقط مشکل مسکن دارند و انبوه سازی و شهرک های اقماری و با فاصله زیاد از مراکز و ... در کنار داشتن مشکلات خاص خودش باعث نمی شود که در صورت فرض محال حل شدن مشکل مسکن ،توجه جامعه به سمت های دیگری برود که شاید معضلات بزرگتری از بی مسکنی را به همراه خود بیاورد که با این راه حل هایی که با فرض ثابت بودن دیگر متغیرها ارائه می شود قابل حل نباشد؟
برای همین کار جهادی و تلاش شبانه روزی بدون داشتن نگاهی همه جانبه و تفکری سیستمی چه بسا جز خستگی ،دست آورد دیگری نداشته باشد و ما را از چاله به چاه بیاندازد.
پی نوشت:می دانم که این مساله نیازمند توضیحات بیشتری بود ولی از حوصله وبلاگ خارج می شد و سعی کردم به صورت خلاصه معضل نبود تفکر سیتمی را بیان کنم.