حمید هم رفت خارج.
توی دفتر فرهنگی کاسبی راه انداخته بود.رفتم و بهش انتقاد کردم.دستمو گرفت و برد جلسه مسئول نهاد.به روسای دفاتر توصیه می کرد دنبال برنامه های کم هزینه و پر اثر باشند.بهم گفت:« دیدی؟ تازه این پولی هم که می دن دیر به دیره و باید کلی فاکتور و مدارک بهشون بدی.بالاخره دفتر خرج داره.»
راست هم می گفت.بعد حمید دفتر فرهنگی کم کم تعطیل شد.نه کسی کاندید می شد و نه انتخاباتی و نه فعالیت خاصی.
حمید از اون سنخ بچه جنوب شهری های با معرفت بود.از اونایی که هر وقت بهشون زنگ بزنی و درخواستی کنی، خودشون می افتن دنبال کارت و ردیف اش می کنند.
خرج خودش رو در می آورد و کارهای مختلفی می کرد.درس می داد.کامپیوتر جمع می کرد.دفتر خدمات کامپیوتری و شرکت فروش قطعات کامپیوتر می زد.نه تنها از کسی کمک نمی گرفت که به رفقا و خانواده کمک هم می کرد.
لیسانس و ارشدش را در بهترین دانشگاه های ایران خوانده بود و فقط یک چیز می خواست.دوست داشت دکترا بگیرد.هر بار هم توی مصاحبه رد اش می کردند.به بهانه های واهی و بدون توضیح و اقناع.
اونم شال و کلاه کرد بره خارج.اولش می خواست بره ژاپن که به خاطر تحریم ها بهش ویزا ندادند و رشته اش را شرایط خاص اعلام کردند.اونقدر تلاش کرد تا بالاخره رفت آمریکا.
آنچه که امنیت ما رو به خطر می اندازه رفتن امثال حمیدهاست؛ نه انتخابات و سوال از مسئولین.نعمت واقعی امثال حمیدها هستند که بدون هیچ چشمداشتی می خواهند به حق شان برسند.نه کاسه گدایی دست شان می گیرند و نه جای کسی را تنگ می کنند.خودشان گلیم شان را از اب بیرون می کشند، اگر بگذارند.