صبح سر کلاس بودم که خبر رفتن آيت الله منتظري برام پيامک شد...
باورم نميشد، يعني انگار نميخواستم باور کنم، هنگ کرده بودم...جواب دادم: مطمئني؟ خبر رو چک کردي؟جواب داد: آره. درسته، حالم خوش نيست اصلاً...بغضم گرفته بود... فکرشم نميکردم از رفتنشون انقدر دلم بگيره...مرجعم نبودن و آشنايي کمي باهاشون داشتم، اما رفتنشون قلبم رو سنگين کرد و چشمم رو مرطوب...فکرشم نميکردم...
خدايش بيامرزاد.
.راستش اينجور آدم ها (علما و دانشمندها و اينها) كه ميرن، دلم بيشتر از اين ميگيره كه چه كم شناختم شون، كاش سر كلاس هاشون بودم، كاش...
هرچند در مورد آيت الله منتظري چنين موقعيتي هم نبود،چه كه خيلي ها كه اهل كلاس نشستن و اينها هستن، ايشون رو درست نميشناختن و همون تصورات القا شده رو، حالا شايد كمي با شك و احتياط مطرح ميكردن.
بند آخرتون متأسفانه خيلي درست بود ):