سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/2/19
11:45 صبح

نمایشگاه لباس شخصی!

بدست روح اله ریاضی در دسته

دیروزمان را خالی کردیم تا به اتفاق دوستان برویم مصلی؛ یا همان نمایشگاه کتاب.
ماشین را در تپه ماهورهای بالای اتوبان رسالت به قیمت هزار تومان پارک کرده و در حدود یک ربع ساعت به صورت خودجوش و ناخواسته در راهپیمایی حجاب و عفاف حضور به هم رساندیم، تا به نمایشگاه برسیم.
اول از همه رفتیم کارت تخفیف کتاب که مخصوص دانشجویان بود را بگیریم.دوساعت در آفتاب برنزه شدیم و بالاخره گرفتیمش.
سالن کتاب های ارزی پر بود از کتاب هایی که نمی خواستیمش و به طرز معجزه آسایی همه آنچه می خواستیم در بخش ریالی عرضه شده بود و ما یاد گرفتیم روی پای خودمان بایستیم.
برای نماز ،بخشی از پارکینگ را سقف کاذب زده بودند؛ مصلی شده نمایشگاه، پارکینگ شده مصلی،‌تپه شده پارکینگ و بقیه اش را خودتان بسازید.
هنگام نماز متوجه شدیم که دختر بچه ای گم شده و درخت تو گر بار دانش بگیرد...؛ از بس که صدای بلندگوها توی گوشمان داد می زد.
قربان بخش ریالی بروم که چه کتاب های خوبی داشت و البته کارت تخفیف ما را تحویل نمی گرفت.(برای آنجا تعریف نشده بود و باید پول نقد می دادیم)
در بخش ناشران دانشگاهی هم دستگاه کارت خوانشان جواب نمی داد و ما فهمیدیم آن دوساعت برای برنزه شودن بوده نه برای گرفتن کارتی که بشود با آن کتاب خرید.
مسوولین بانک صادرات هم این مشکل را طبیعی دانستند و احیانا تنها موجود غیر طبیعی و غیر علاف آن مجموعه ما بودیم.چون گفتند صبر کنید وصل خواهد شد!
رفتیم سالن داخلی تا کارتمان را آب کنیم که سر می چرخاندیم برادرانی می دیدیم که کاور پلیس بر تن کرده بودند و البته بیشتر شبیه لباس شخصی ها بودند.چون پلیسی که لباس فرم نداشته باشد اسمش چیه؟به تعبیر یک آقایی خدا رو شکر مشکل اشتغال این عزیزان هم حل شده بود و می شد به هر غرفه دار یکی از آنها اعطا کرد.
یک ناشر محترم به این کار غیر قانونی و غیر شرعی دست یازید و دعای خیر ما را نصیب خود کرد.
شاد و سر خوش با آن پول شبهه دار! کتاب هایمان را خریدیم و بعد از 8 ساعت پیاده روی ،به سمت تپه ماهور اشاره شده حرکت کردیم.
در راه محمدآقای مطهری را دیدیم .دلم می خواست از ایشان بپرسم که حضور این همه لباس شخصی در نمایشگاه ایشان را یاد کدام عملیات می اندازد که متاسفانه فرصت کافی نداشتیم.